ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
زانوهایت را در بغل می گیری تا آشفتگی درونت را قایم کنی میان تلاطم نگاه هایی ک توی سرت کوبانده می شوند .
دل میکنی از هر چه اطرافت می گذرد و می سپاری اش به آسمان آبی بالای سرت؛
هوا ابری بودنش را لحظه به لحظه بیشتر ب رخت می کشد ...
دل تو هم؛
سرت را برای لحظه ای بلند می کنی و محو می شوی در رنگ تیره ی آسمانی ک انگار مدت هاست بغضش را فروخورده ..
صدای رعد و برق را ک می شنوی دلت آرام میگیرد ؛
در سکوت و فریاد های ذهنت یک هم پا می یابی برای اشک های تسکین دهنده ات که آرام شروع ب چکیدن می کند.
مثل اولین قطره باران ....
دلت را می سپاری ب آسمان.
سبک ک شدی راه برگشت در پیش میگیری.
راه برای پیمودن زیاد است ...
ب جایگاه امن دلت ک فکر می کنی آرام می گیری ؛
لبخند مهربانی تحویل آسمان می دهی ....
پ.ن: گفته بودم آسمانم خداست ؟